عصب کُشی

ناگهان می‌گیردم، این صرع لعنتی قلم

عصب کُشی

ناگهان می‌گیردم، این صرع لعنتی قلم

آخرین مطالب

۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


ریش‌های تیغ‌ تیغی‌اش را چنگی انداخت
نفسی کشید و سیگاری به آتش گیراند
پکی زد و تکیه داد
شاید می‌خواست خبر بدی بدهد
من که اینطور خیال می‌کنم
دود غلیظ از ریه‌های کهنه‌اش بیرون کرد
چشم‌های خیس و چروکش تنگ‌تر شد
لبی به زبان تازه کرد و...
-گفتی چند وخته مریضه؟ ها؟
-آقای دکتر. نمی‌دانم.
پکی دیگر. این‌بار عمیق‌تر و انگار از سر لج.
درآمد که...
باس چن سالی بوده باشه.
ادامه داد...
پیش کیا بردینش تالا؟
-خُب، پیش خیلیا. خیلیام که نه. یه چن نفری. می‌دونین که با این حالش نمیشه هر جایی بردش.
-البته. البته. متوجهم. با این حالش. البته.
دستمال یاسی‌رنگش را آرام باز کرد. چرک چشمانش را به بافت پارچه داد.
-ببین عزیزم. رک و راس. بی تارف...آخراشه.
همیشه فکر می‌کردم اینجور خبرها را طور دیگری می‌گویند.
-یع، نی. چ چ چی؟
-خودتو جمو جور کن پسر.
پیرمرد، بی‌رمق و سست، ایساد که برود.
-30 دلار و 3 سنت.
حساب کردم و رفت.
حال، من بودم و واپسین لحظات عمرش.
راستش طبیب قبلی هم همین را گفته بود:
حالش بدتر می‌شود که بهتر نمی‌شود.
دیگری می‌گفت: اذیتش نکنید. بگذارید راحت جان دهد.
آن یکی: این دم آخری هرچه می‌خواهد، بدهیدش.
الان دم آخر است دیگر. نه؟
آخرین خواسته یک دنیای مریض چه می‌تواند باشد؟
سرطان بیچاره‌اش کرده بود.
خونبار و متعفن.
لت و پار، آش و لاش.
چه می‌دانم، شاید تقاص کارهایش باشد.
به هر حال.
تو ای لجن.
تو که پاشنه بر زمین می‌کشی.
زجه می‌زنی.
موره می‌کنی.
آخرین خواسته‌ات چیست؟
با توام.
هی...
دنیا رفته بود.
گویی عمرش، دم آخر بود.
آخرین خواسته‌اش را نگفت و رفت.
همان بهتر. یک بار هم ما بر سر دنیا روضه می‌گیریم.
همین
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۱۵
مانی