عصب کُشی

ناگهان می‌گیردم، این صرع لعنتی قلم

عصب کُشی

ناگهان می‌گیردم، این صرع لعنتی قلم

آخرین مطالب

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

رویایی بود به نام انسانیت

بود و تمام شد

خواب شیرینی که هیچ معلوم نبود به

دیدگان چه کسانی فرومی‌نشیند

از انسانیت این روزها

این روزها

شاید هم این شب‌ها

از انسانیت این شب‌ها

چیزی بیش از تکه‌ پاره‌ای دریده و ژنده

باقی نمانده است

گرگینه‌هایی متعفن

تالاب خون

واگویه‌های پریشان

روزها کابوس

روزها خفقان

روزها سایه‌سار

روزهایی که همه شبند

و شب

شب‌های عزادار

شب‌های کور

رویای انسانیت دیگر حتی در افسانه‌ها

هم نیست

حتی برای خودش هم نیست

تنفر گزاره حقیری است برای

این عفن تکراری

حرامزاده‌های بی نام و نشان

همین
۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۸
مانی